شير با كاكائو

مهدي باتقوا
mehdibataqva@yahoo.com

شير با كاكائو

در را باز كردم. در را نگه داشتم تا (سوسن) از پله ها بالا بيايد. دستش به ديوار بود و از پله ها بالا مي آمد. داخل كه شد ،كليد لامپ را زدم . راه پله و فرش قرمز روي آن سياه شدند. چادرش افتاده بود روي قالي ، كنار صندلي.صداي شير دستشويي آمد.در توالت را نصفه باز كردم.
ـ نه… باز نكن…
در رابستم. چند ضربه به در زدم.
ـ چيه؟
ـ كاري داشتي صدام كن.
جوابي نداد. پيراهن و شلوارم را در آوردم و دنبال پيژامه، چوب لباسي را چرخاندم . زير مانتوي قهوه اي رنگ سوسن بود كه براي حامله گي اش خريده بودم. مادر زنم روز قبلش آمده بود خانه مان.
ـ بالاخره بابا شدن خرج داره… شلوار حامله گي، كرست حامله گي ،. مانتو حامله گي ، پيراهن حامله گي ،
جورابهايم را در آوردم، بو كردم و در هم گلوله شان كردم و پرتشان كردم گوشه ي اتاق كنار تخت خواب. در توالت باز شد و بسته شد. خودم را رساندم به اتاق.
ـ تو دولا نشو… من خودم ورش مي دارم.
تا به او رسيدم چادرش را برداشته بود واز دستش گرفتم.
ـ برو لباست رو عوض كن… خواستي يه دوشم بگير… مي خواي بيام بشورمت؟…
ـ نچ…
و رفت طرف اتاق خواب. ايستادم و نگاهش كردم . مانتويش را در آورد. تاپ قرمز رنگش . زير سينه هايش را شوره ي عرق ، خط انداخته بود. نگاهم كرد. ميخ صورت و نگاهش شدم. آمد طرف در اتاق و در را……………………………………. بست. چند لحظه اي ايستادم. نمي دانم چرا. به هيچ چيز هم فكر نمي كردم. شايد اگر تلفن زنگ نمي خورد بيشتر مي ايستادم و به در بسته خيره مي ماندم.
ـ بله؟… سلام … آره …
در اتاق باز شد . پيراهن دكمه دار راه راه آبي اش را پوشيده بود. روسري اش هنوز روي سرش بود. حتي گره اش را هم باز نكرده بود.
ـ شما خوبيد مامان…
آمد طرف من.
ـ الان گوشي رو مي دم به خودش… نه بابا براچي؟ … شما هم خسته ايد …
دستش دراز شد تا گوشي را بگيرد.
ـ نه مزاحم نمي شيم… نه … نه … حالا گوشي رو به خودش مي دم ببينيد چي مي گه… باشه… سلام برسونيد…
گوشي را دادم دستش. نشست روي قالي و تكيه داد به ديوار. دهني را از زير روسري اش داخل برد و به گوشش چسباند.
ـ سلام… نه … گفتم كه…
رفتم سر يخچال . شيشه ي آب را دست گرفتم.
ـ حوصله ندارم… اين چند روزه هم مايه شرمندگيه… نه … تلفن هم نكردن… ديروز هم اگه رضا زنگ نزده بود بهشون بگه يادشونم نبود… نه … خودم اونقدر فكر دارم كه اصلن يادشونم نمي افتم…
نمي دانم آب خوردم يا نه. ولي شيشه را برگرداندم سر جايش.
ـ نه… نه… خوب… آره… باشه… نه… نه … خداحافظ… سلام به بابا و مسعودبرسون….
گوشي را كه گذاشت ، در يخچال را بستم.
ـ شام مي ريم خونه مامانت يا يه چيزي بپزم؟
ـ …
ـ هان؟
ـ ….
ـ سوسن !
با دو دست ، صورتش را جلد كرده بود.
ـ چي شد ؟… دوباره؟!…
صداي گريه اش را شنيدم. خواستم يكي از دستهايش را از صورتش جدا كنم.
ـ نكن…
ـ مي خواي بريم بيرون؟… مي خواي بريم خونه مامانت؟… مي خواي زنگ بزنم خواهرت بياد اينجا، شام هم با آقا جواد بريم بيرون …
تلفن را لمس كردم .
ـ نه… مي خوام برم حموم…
و بلند شد. سينه هايش فشار آورده بودند به راه راه پيراهنش و موجشان انداخته بودند.
ـ مي خواي بيام كمرت رو بشورم؟
ـ نه…
ـ چرا روسري ت رو در نمي آري؟… نامحرم تو اين خونه است؟
جلوي در حمام رسيده بود كه بر گشت و چند ثانيه اي به من خيره شد.
ـ موهام خيلي كثيفه… نه نامحرم تو اين خونه نيست.
بي آنكه نگاهش كنم باز رفتم سر يخچال و اين بار يادم هست كه آب خوردم.
ـ رضا…
خواستم جوابش را ندهم.
ـ رضا…
ـ چيه؟
ـ بيا…
در يخچال را بستم. در حمام نيمه باز بود ونور زرد رنگ و تيزي افتاده بود روي پادري حمام. لباسهايش هنوز تنش بود. حتي روسري اش.
ـ چته؟
ـ حوله مو از تو كشوي سومي دراور بيار، يه شورت هم از تو كشو بيار… شورت نخي ها كه موقع پريود مي پوشم نه ها… برس رو هم بيار… دسته قهوه ايه رو…بذار پشت در…
ـ حمومت كه تموم شد زنگ بزن مي آم بهت مي دم…
ـ نه خودم ور مي دارم…
ـ سرما مي خوري…
و در را ………………………. بست.
كشوي سوم را باز كردم و شورت مشكي رنگش را برداشتم و برس دسته قهو ه اي را از كنار سشوار برداشتم و او همچنان دستش را انداخته بود دور گردنم و مي خنديد و از فشاري كه به من آورده بود له شده بودم و لبه ي قاب طلايي از وقتي افتاده بود زمين ، كوفته شده بود.
چند ضربه به در حمام زدم. صداي شير دوش مي آمد.
ـ چيه؟
ـ گذاشتم پشت در…
كنترل تلويزيون را برداشتم . فوتبال بود و ورزشگاه خالي. صداي دوش با صداي گزارشگر قاطي شد. صداي تلويزيون را كم كردم و كم كردم و كم كردم تا قطع شد و صداي دوش رساتر شد. كنترل را گذاشتم روي تلويزيون. رسيدم به در حمام. نگاهم به در بود و به تلويزيون. برگشتم. كنترل را برداشتم و چند خط صدايش را زياد كردم.
صداي دوش هنوز مي آمد و صدايي شبيه شستن لباسي يا شورتي يا روسري اي يا تني موجدار.نشستم. سرپا. دو دستم به چهار چوب فلزي و سرد در حمام چسبيد. عرق كف دستم سرد شد. سرم را جلو بردم. نفسم را نگه داشتم. سرم را سراندم سمت سوراخ كليد.نور زردي لابلاي بخار آب داغ كمرنگ و پر رنگ مي شد. خط گوشتالودي از ران قطر سوراخ كليد شد و لحظه اي بعد خودش را پس كشيد. هرم نفسم لحظه اي روي فلز سرد دستگيره بود و نبود.سفيدي كف از رويروي سوراخ مي پريدند و به جايي مي رسيدند كه نمي ديدمشان. آب دهانم را كه فرو دادم صدايش را شنيدم كه انگار گلويم چركي باشد. لرزيدم انگار كه سردم باشد و سردم شد و سر بر گرداندم و هواي دور از سوراخ كليد را بلعيدم و دوباره نگاهم بود كه خزيد لابلاي بخاري كه حالا بيشتر بود و سفيدي بر آمده ي اندامي را با خود مي چسباند به ديواري با كاشي هاي گل ياسي. هر بار كه نوك آرنجي بالا پايين مي شد ،كفاب هايي شره مي كردند كف سراميك هاي قهو ه اي سوخته كه راه داشتند به كف شوري كه خم شده بود رشته موهايش را از لابلاي شكافهايش بردارد.نقطه. نقطه اي قهوه اي سوخته كه بر پايان جملاتي كه به تصوير كشيده بودم نشست.سردي دستگيره بر عرق كف دستم نشست و تاب خورد . بخار حمام عرقم را در آورد. نور تيز و زرد روي بدنم نشست. چشم هايش بسته ي كفي بود كه موهايش را رد مي كرد و لحظه اي از شانه هايش سواري مي گرفت و مثل شمع آب شده وجودش را مي گريست و اطراف پاهايش گرداب مي شد و مي رسيد به كف شوري كه حالا راحت تر آب را مي بلعيد. آب را و كف را و رشته رشته موهاي قهو ه اي سوخته كه با تكان تند انگشتانش همراه رشته هاي آب دوش مي شدند.
ـ چته؟
نفس نفس زدن .
ـ برو بيرون… مگه ديوونه شدي؟
و دست هايي كه كف را روي زير پوش يشمي ام نشاند و داشت هلم مي داد و پايم كه به در گير كرده بود تا بسته نشود.
ـ گمشو بيرون ديوونه…
و ضرباتي كه مي خورد به سينه ام و من كه ايستاده بودم و ايستادم و هر بار شدت ضربات بيشتر مي شد مي خواستم هلش بدهم و بچسبانمش كنار گل هاي ياسي كاشي ديوار. كف پايم سر شده بود. كف هايي كه در صف بلعيده شدن دور هم مي تابيدند را له كردم و او فقط اشك مي ريخت و حالا ديگر از شدت ضرباتش كم شده بود و من بودم و او كه فريادش صداي گزارشگر را از گوشم گرفته بود و حتي نمي دانستم دوش باز بوده و دستم به شير آب سرد خورده و آب داغ بدنم را قرمز كرده و پرستار مي دويد و او مي ناليد و مادرش دنبال من .
ـ صد دفعه گفتم نذار تو اين چند وقت كار كنه.
و دكتر مي گفت طبيعي است و دكتر مي گفت اثرات بمباران هوايي است و مادرم مي گفت بچه ي اول مال كلاغه و مشت مي زد و هلم مي داد و به اتاق عمل كه رسيديم او را خواباندند وخوابيديم كف حمام و فرم پر كردم و شيشه اي بود كه دكتر دستم داد. چرك بود وخون . شير را مثلا اگر قاطي كاكائو كرده باشند.
ـ قلبش تشكيل نشده…
و قلبش تند مي زد طوريكه بخواهد از زير فشار بدنم رها شود و اگر چند كيلويي سبك تر بودم شايد مرا پرت مي كرد آنطرف و شايد همراه كف ها مي شدم و كف شور مرا هم مي بلعيد مادر ش گريه مي كرد و زير لب به من فحش مي داد و مي گفت ذكر مي خوانم. مادرم بود كه زنگ زد.
ـ مردم جوون بيست ساله از دست مي دن … سه ماهه كه چيزي نداره … حتي معلوم ني پسره يا دختر… شما جوونيد يكي ديگه…
و گريه كرد و من هم گريه ام گرفت و بالا آوردم . انگار كه شيشه ي كه دكتر گرفت طرفم و گفت:
ـ اين بچه اته…
افتاده بود كف حمام و شكسته بود .
حالا هنوز نشسته توي حمام و فقط از سرو صدايي كه هر از گاهي به گوشم مي رسد مي دانم زنده است. بالاخره بيرون مي آيد. حالا نشد يك ساعت ديگر. فوتبال هم تمام شده .حوصله ندارم بلند شوم كنترل را از روي تلويزيون بر دارم و صدايش را خفه كنم.
مهدي باتقوا-
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31983< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي